زندگی رسم خوشایندیست
وقتی وارد فامیلمون شد سال آخر دبیرستان بود. یک جوون خوش خنده و خوشرو. توی مجلس عروسی خواهرش با لباس سرتاسر سفید چه رقصی می کرد. همون سال مهندسی قبول شد و توی یکی از شهرهای جنوب شرق مشغول تحصیل شد. دورادور از حالش باخبر بودیم. که رفته توی کار آژانس مسافرتی. بعد شنیدیم با دختری از خطه شمال ازدواج کرده. توی مجلس عروسیشون هم که در هتلی برگزار شد رفتیم. چقدر خوشحال بود اونشب. سالها گذشت. شنیدیم خودش آژانس مسافرتی زده. وضعش خوب شده. بعد وضع مالیش به هم خورد و شنیدیم با زنش برگشته توی خونه ی مادرش و داره توی یک اتاق زندگی میکنه. با همت بلندش دوباره دست به زانو گرفت و مشغول به کار شد. یکبار به مناسبتی ما رو خونه ش دعوت کرد. خونه ی جمع و جور و قشنگی داشت. ساده ولی باسلیقه و بدون حضور بچه ای در اون. چه همه ازمون پذیرایی کرد و چه تدارکی دیده بود. بعد شنیدیم برای زندگی به کشور عراق رفته. می گفتن اونجا شرایط مالیش بهتره و باز فهمیدیم برگشته مشهد. چند روز پیش مجلس ختم پدربزرگش بود. عصر بعد از یک خواب شیرین بعدازظهر تازه بیدار شده بودم که دیدم مامان اومد توی ا تاق و لب تختم نشست. باهام یک کم از اینور اونور حرف زد و بعد آروم گفت امروز خبر بدی شنیدم. از حرفش جا خوردم و منتظر شدم برام بگه ماجرا از چه قراره. و مامان تعریف کرد. از اینکه همه توی مجلس ختم پدر بزرگ صد ساله نشسته بودن و یکهو دیدن نوه ی بزرگ با رنگ و روی پریده داره به همه می گه برگردین توی مسجد چون می خوام خبری بهتون بدم. و بعد به همه ی عزادارها خبر میده که برادر کوچیکترش که روز قبل برای مجلس پدربزرگ خودش رو از شهر دیگه رسونده بوده، دیشب توی خونه و در حالیکه تنها بوده قلبش می گیره و ح الش به هم می خوره. خودش زنگ می زنه به اورژانس و قبل از اینکه کسی بتونه کاری براش بکنه از دست می ره. مامان برای عرض تسلیت به خواهرش زنگ زده که مدام گریه می کرده و از مادرش می گفته که اصلا روی پا بند نیست. مامان برام اینها رو می گفت و من گریه می کردم. واسه مادر و خواهرهای داغدیده ای که داغ مرگ همسر و پدر کمشون نبود که حالا باید داغ تازه ای ببینن و سالهای بدون حضور اون رو تحمل کنن. واسه همسرش. برادرش. برای کسی که می شناختمش و همیشه از چهره ش لبخند بزرگی یادمه که به لبهاش چسبیده بود. واسه یکی از همین جوونایی که حتما توی دلش خیلی آرزوهای قشنگ داشت ولی اجل مهلت نداد به هیچکدومشون برسه. واسه لحظات آخر درد و تنهاییش. واسه ترسی که حتما اون لحظات به قلبش سرازیر شده و حتما دیگه فهمیده که مجالی برای زندگی کردن نداره. گریه کردم. واسه پسری که یک روز بلوز شلوار سفید می پوشید و حالا باید لباس سفید دیگه ای به تنش کنن. امروز روز خاکسپاریش بود و امشب شب اول قبرشه. واسه آمرزش روحش صلواتی نثار کنین و دعا کنین خدا با جدش امام حسین(ع) محشورش کنه. وقتی خواستین براش دعا کنین اسمش یادتون نره: سید بهزاد. 38 ساله.
Design By : Pichak |